مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در بین کار گفت و گویی بین آنها در مورد خدا صورت گرفت. آرایشگر گفت: من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد!
مشتری پرسید: چرا؟
آرایشگر گفت: کافیست به خیابان بروی و ببینی مگر میشود با وجود خدایی مهربان این قدر مریضی و مشکل باشد؟
مشتری چیزی نگفت وقتی کارش تمام شد، از مغازه بیرون رفت.
همین که از آرایشگاه بیرون آمد، مردی را در خیابان دید با موهایی ژولیده و کثیف. با سرعت به آرایشگاه برگشت و به آرایشگر گفت: میدانی! به نظر من ، آرایشگر وجود ندارد!
آرایشگر با تعجب گفت: چرا این حرف را می زنی؟ پس من اینجا چه کاره ام؟ مثل اینکه همین الآن من بودم که موهای تو را درست کردما!
مشتری با اعتراض گفت: پس چرا کسانی مثل آن مرد ژولیده و مشکل دار وجود دارند؟
آرایشگر گفت: «مشکل از خودِ آنهاست، می خواستند به ما مراجعه کنند!! وظیفه ی من نیست که به دنبالشان بروم و آنها را اصلاح کنم، خودشان باید پیش ما بیایند! آرایشگرها وجود دارند، فقط برخی به ما مراجعه نمی کنند»
***
چون گـذار من فـتـد از کوی یار می زنم بوسه به آن دشت و دیار
بوسه ها از عشقِ آن دلبر زنم ورنه با دیوار و در، ما را چه کار؟
ای فرزند آدم! من تو را آفریده ام و از حال تو باخبرم.
اسرارِ تو را می دانم و برملا نمی کنم.
اگر گناهانِ تو از کثرت و بزرگی به اطراف آسمان هم برسد، سپس از من آمرزش بخواهی تو را می آمرزم.
سرچشمه و منبع همه عشق ها و محبت ها منم و هیچ گاه پایان نمی پذیرم! من تو را برای خودم درست کرده و پرداخته ام و همه چیز را برای تو مهیا کرده ام.
تو مالِ منی، نه از آن دیگران. به من روی آور و با من اُنس بگیر که من بهترین مونس برای تو هستم. ای فرزند آدم! من سخنانت را می شنوم وقتی که با من حرف می زنی و دردِ دل باز می گویی.
تو هنگامیکه به نماز می ایستی آن قدر خوب به سخنانت گوش فرا می دهم که انگار همین یک بنده را در عالم دارم.
اما تو به قدری غافلی و متوجه غیر هستی که انگار هزاران معبود داری.
تو نیز سخنانِ مرا در کتابم بخوان که جز خیرِ تو را نمی خواهم ... .
بدان! اگر تو یک قدم به سوی من بیایی، من ده قدم به سوی تو بر خواهم داشت.
- در روایت است که تمام مهربانی هایی که در عالم وجود دارد تنها یک بخش از صد بخش رحمت بی کران خدای مهربان است
***
کرم بین و لطف خداوندگار
گنه بنده کرده است و او شرمسار