سلطانی به وزیر خود گفت: سه سؤال از تو دارم. اگر پاسخ گفتی ، چه بهتر ، والّا از وزارت عزل می شوی.

1-خداوند چه می خورد؟ 2-خداوند چه می پوشد؟ 3-خداوند چه کار می کند؟

وزیر شب به منزل آمد و هرچه فکر کرد چیزی نفهمید. غلامی داشت که اهل دقّت بود. رفت و از او این پرسش ها را پرسید.

وی پاسخ داد:

1-خداوند غم و غصّۀ بندگانش را می خورد که چرا در غفلت اند و به لذت های حقیر دنیا مشغول شده اند و بینهایت را رها کرده اند.

2-پروردگار عیب بندگانش را می پوشاند اما سومی را بعداً پاسخ می دهم ...»

وزیر خوشحال شد و نزد سلطان رفت و پاسخ ها را تحویل داد. سلطان تا فهمید که پاسخ ها را از غلامش گرفته، وی را احضار کرد و به وزیر دستور داد جایش را با غلام عوض کند و غلام را در کرسی وزارت بنشاند. ... 

همین که غلام بر تخت تکیه کرد، سلطان جواب سؤال سوّم را خواست، او هم نگاهی به وزیر کرد و گفت:

خدا اگر بخواهد در آنی وزیر را غلام و غلام را وزیر می کند».